کتاب پیرمرد صد ساله ای که از پنجره بیرون پرید و ناپدید شد نوشتهی یوناس یوناسون، از آن رمانهای دوستداشتنی است که با ساختارشکنیهای شخصیت اول داستان، شما را سر ذوق میآورد. در این شماره از هفته نامه اینترنتی فانیلی، با ما همراه باشید تا شما را با این کتاب پرهیجان و طنز آشنا کنیم.
اگر تاکنون دربارهی کتابهایی شنیدهاید که در زمان انتشار چندان مورداستقبال قرار نگرفتهاند و کسی برای آنان سرنوشت خوشی را پیشبینی نمیکرده، باید بگوییم کتاب پیرمرد صد ساله ای که از پنجره بیرون پرید و ناپدید شد هم یکی از آنهاست. شاید در نگاه اول توجه هر بینندهای بهعنوان طولانی و عجیب کتاب جلب شود، اما این تنها نکتهی جالب آن نیست. این کتاب با درونمایهی طنز اتفاقات مهم قرن بیستم را بهتصویر میکشد. در این کتاب، نویسندهی ماهر سوئدی، که زمانی خبرنگار هم بوده، چنان وقایع را بازگو میکند که گویی دست خواننده را گرفته و دور دنیا میگرداند تا او را با وقایع و شخصیتهای سیاسی و اجتماعی آشنا کند. البته از این نکته نیز غافل نمیشود که این اتفاقات را تصادفی جلوه دهد و جذابیت بیشتری برای شما ایجاد کند.
اگر تصورتان از پیرمردها، آدمهای کسلکننده، غرغرو و دائمالمریض است که در گوشهای از پارک نشستهاند و به بازیهای کودکان نگاه میکنند، خودتان را آماده کنید؛ چون قرار است با خواندن این رمان، ذهنیتتان کاملا عوض شود. آلن کارلسون، پیرمرد قصهی ما، که در آسایشگاه و در انتظار رسیدن روز مرگ خود است، ناگهان در روز تولد صدسالگیاش تصمیم میگیرد دیگر منتظر نماند و از پنجرهی اتاق فرار کند. او کیف پر از پول یک جوان را با زیرکی میدزدد و سفرهای خود را آغاز میکند. در همین جا متوجه میشوید قهرمان داستان، شرارت و جسارت خود را بهیکباره چنان نمایان میکند که خواننده گیج میشود که آیا واقعا این همان مردی است که سالها در انتظار مرگ بوده است؟
اما شگفتیسازی این پیرمرد جذاب به همینجا ختم نمیشود. او با وجود سواد اندکش، ناگهان خود را در جمع سیاستمداران مییابد؛ البته نه بهخاطر اینکه عاشق سیاست است. همهچیز در این داستان بهطور تصادفی اتفاق میافتد و شما هر لحظه منتظر یک واقعهی جدید خواهید بود. نویسنده نیز تمام تلاش خود را بهکار میگیرد که تصویر ناپسند دنیای سیاست را با افزودن طنز شیرینتر کند و فراموش نمیکند که وقایع تاریخی را درعین صداقت با چاشنی حماقت همراه کند تا شاید اندکی از تلخی اتفاقات بکاهد.
بخشی از کتاب
این مسافر در این فکر بود که چرا چمدان بزرگ طوسیرنگ چهارچرخهای را دزدیده است. آیا علتش فقط این بود که توانسته بود این کار را بکند و صاحب چمدان هم آدم نفهمی بود، یا به این دلیل که فکر کرده بود شاید داخل چمدان یک جفت کفش و یک کلاه پیدا شود؟ یا شاید به این خاطر بود که پیرمرد چیزی برای ازدست دادن نداشت. آلن واقعا نمیدانست چرا این کار را کرده. با خودش فکر کرد، وقتی زندگی وارد وقت اضافه میشود، بهراحتی میتوان به خود اجازهی بعضی کارها را داد. بعد کمی جابهجا شد و جایش را در صندلی راحت کرد.
آلن به این فکر میکرد که باید تقلا کند و دوباره از پنجره خودش را بالا بکشد تا کفش و کلاهش را بردارد یا نه، اما وقتی دست برد و دید که کیف پول در جیب بغلش است، نتیجه گرفت که همین کافی است. تازه، خانم مدیر آلیس بارها اثبات کرده بود که حس ششم دارد (آلن بطری ودکایش را هر جا که قایم میکرد، او پیدایش میکرد) و ممکن بود در همان لحظه بهگمان اینکه کلکی در کار است، مشغول سرک کشیدن در اتاقش باشد. آلن، با زانوهای قرچقرچیاش پا از باغچه که به بیرون میگذاشت، با خود گفت که بهتر است حالا که میتواند، راه بیفتد. در کیف پولش تا جایی که بهخاطر داشت، چند اسکناس صد کرونی ذخیره کرده بود غنیمت بود، چون اگر میخواست مخفی شود به پول نقد نیاز داشت.