مردی به نام اوه نخستین اثر نویسندهاش «فردریک بک من» است. اثری که پرفروشترین کتاب سال سوئد بوده، به زبانهای بسیار ترجمهشده و توانسته مخاطبان بسیاری داشته باشد و در سال ۲۰۱۶ در فهرست پرفروشهای آمازون قرار بگیرد. کتاب روایت داستان پیرمردی است که پس از فوت همسری که عاشقانه دوستش میداشته بهتدریج تبدیل به پیرمردی عبوس و بدخلق شده است. او که بهتازگی از محل کارش اخراج شده مسئولیت کارهایی را در محله زندگی خود میپذیرد و بهتبع همین امور کنش و واکنشهایی با هممحلهایها و همسایههایی دارد که از گذشته او بیخبرند. این رمان تلنگری به ماست که افراد را بر اساس حال اکنونشان و نه آنچه بر آنها گذشته است، قضاوت میکنیم. خواندن این کتاب به ما یادآوری میکند که سرگذشتی که افراد از سر گذراندهاند و تجربیاتی که در طول زندگی داشتهاند چه احوالی را برای آنها رقم خواهد زد. خیلیها معتقدند وجود شخصیت ایرانی این داستان یعنی «پروانه» باعث شده این رمان در میان رمان های پرطرفدار در ایران قرار گیرد، اما واقعیت این است که این داستان به اندازهای پرکشش و جذاب است که هر خوانندهای را فارغ از ملیتش تا آخر داستان با خود همراه میکند.
مردی به نام اوه، داستان آشنایی پیرمرد سوئدی بداخلاقی است که در فکر خودکشی است و یک روز با یک خانوادهی ایرانی که قرار است همسایهی او شوند، ملاقات میکند و آشنا میشود. هرچند که برخورد اولیه چندان خوب نیست و به خاطر تصادف اتومبیل خانواده ایرانی با صندوق پست اوه است اما این آشنایی حال و روز پیرمرد را تغییر میدهد و هرچند که او سعی میکند همان ظاهر خشن و خشک وعصبانی را حفظ کند، اما در دل نرم میشود و دوستی عجیب و خاصی بینشان شکل میگیرد.
جملاتی از کتاب مردی به نام اوه
«مرد فربه پشت پلکسی گلاس موهایش را رو به عقب شانه زده و دستهایش از بالا تا پایین خالکوبی دارد. اُوه با خود فکر میکند همین که مویشان را جوری درست میکنند که انگار یک بسته مارگارین رویش خالی کردهاند بس نیست، باید بدنشان را هم از ریخت بیندازند؟ تازه، خالکوبیهایش هیچ درونمایهای هم ندارند، فقط یک مشت نقشونگارند و آیا یک انسان بالغ و سالم به میل خودش با خودش چنین کاری میکند؟ با بازوهایی توی شهر دوره میافتد که شبیه آستر کت هستند؟
اُوه توضیح میدهد: «دستگاهتون کار نمیکنه.»
مرد پشت پلکسی گلاس میگوید: «نمیکنه؟»
«چی نمیکنه؟»
«خب… دستگاه… کار نمیکنه.»
«اینو که خودم گفتم!»
مرد پشت پلکسی گلاس با تردید نگاه میکند.
میپرسد: «کارتتون خراب نشده؟ نوار مغناطیسیاش کثیف نیست؟»
اُوه قیافهای به خود میگیرد که انگار مرد پشت پلکسی گلاس تواناییهای جنسیاش را زیر سؤال برده. مرد پشت پلکسی گلاس ساکت میشود.
اُوه اشارهکنان به مرد میگوید: «محض اطلاع بگم که نوار مغناطیسی کارتم هیچم کثیف نیست.»
مرد پشت پلکسی گلاس با سر تأیید میکند. سپس فکر دیگری به ذهنش میرسد و سرش را با تأسف تکان میدهد. سعی میکند به اُوه توضیح دهد که دستگاه «قبلاً سالم بوده.» از نظر اُوه، این کار بیربط است، چون دستگاه در آن لحظه آشکارا خراب است. مرد پشت پلکسی گلاس از اُوه میپرسد پول نقد همراهش است. اُوه پاسخ میدهد که این موضوع هیچ ربطی به مرد پشت پلکسی گلاس ندارد. سکوت سنگینی حکمفرما میشود.»
هر هفته، شنبه ها با هفته نامه اینترنتی فانیلی همراه باشید!