محتوای کتاب «دختری که رهایش کردی» درباره جنگ و عواقب آن است، اما جوجو مویز، نویسنده کتاب، آنقدر ماهرانه خاطرات دوران جنگ را به تصویر کشیده است که خواننده نمیتواند از خواندن این کتاب صرف نظر کند. داستان این رمان عاشقانه بسیار قدرتمند و احساسبرانگیز است و با حوادث تلخ و شیرین و زمانبندی ماهرانه خواننده را مشتاق خواندن میکند. در این شماره از هفته نامه اینترنتی فانیلی، کتاب را به شما معرفی کردهایم.
موضوع اصلی کتاب دختری که رهایش کردی اشغال فرانسه توسط نازیهاست. داستان کتاب روایت زندگی هنرمندی به نام ادوارد است که همسرش (سوفی) را ترک میکند و به جنگ میرود. این کتاب در 2 بازه زمانی صد ساله از زبان 2 زن به نامهای سوفی و لیو روایت میشود.
در بخشی از کتاب که از زبان سوفی روایت میشود میخوانیم که در جریان جنگ شهر کوچک آنها توسط آلمانها اشغال و اشیا هنری و قیمتیشان غازت میشود. در این میان قاب عکسی که ادوارد پیش از رفتن به جنگ از چهره سوفی کشیده بود، توجه یکی از فرماندهان نازی را جلب میکند. چهره زن در قاب عکس لبخند محسور کنندهای دارد و چشمهایش برق میزند. سوفی از این رویداد هراسان میشود. آبروی خود و خانوادهاش را در خطر میبیند و حاضر است همه چیزش را فدا کند تا یک بار دیگر همسرش ادوارد را ببیند…
در آن سوی داستان (در یک بازه زمانی صد ساله) مردی تصویر سوفی را به همسرش لیو نشان میدهد. در این حین، برای اینکه مشخص شود این تصویر متعلق به چه کسی است، منازعهای رخ میدهد. در جریان این منازعه اتفاقات جالب و تأملبرانگیزی پیش میآید که عقاید و باورهای لیو را سبک و سنگین میکند و بسیار خواندنی است.
جوجو مویز تاکنون 13 رمان نوشته است که همه آنها با استقبال چشمگیری مواجه شدند. او با کتاب من پیش از تو رتبه پرفروشترین رمان را به خود اختصاص داد. تا امروز کتابهای او به 11 زبان ترجمه و روانه بازار شدند. برخی از فیلمسازان نیز به کتابهای جوجو مویز نگاه ویژهای داشتند و از داستانهای او فیلم ساختند.
در بخشهایی از این کتاب میخوانیم
«میدونی چه حسی داره وقتی خودت و به سرنوشت میسپاری؟ یهجورایی بهت خوشامد میگه. دیگه نه دردی هست، نه ترسی و نه اشتیاق و آرزویی. مرگ، امید بود که داشت با این تسکین به وجود میاومد. بهزودی میتونستم ادوارد رو ببینم. ما تو اون دنیا به هم میرسیدیم، چون مطمئن بودم که خدا مهربونه، خدا هرگز اونقدری بیرحم نیست که ما رو از تسکین تو اون دنیا محروم کنه.»
«بعد فهمیدم که همینجا میمیرم و در حقیقت دیگه واقعا برام مهم نبود. همه بدنم از درد گر گرفته بود، پوستم از تب تیر میکشید، مفصلهام درد میکردن و سرم سنگین بود. پارچهی کرباس پشت کامیون بلند شد و باز شد. یه نگهبان بهم دستور داد که برم بیرون، به سختی میتونستم حرکت کنم اما اون منو مثل یه بچه سرکش، گرفت و هل داد بیرون. انقدر لاغر و سبک شده بودم که تقریبا راحت پرت شدم.»
«زندگیهایمان زمانی به جای ترس، سوپهای آبکی گشنیز و حکومت نظامی، با هنر و عشق و لذت پر شده بود. او خودم را به من یادآوری کرد. که چقدر هنوز قوی هستم و میتوانم برای چیزهایی که میخواهم مبارزه کنم.
ادوارد، قسم میخورم زمانی که برگردی همان دختری شوم که نقاشی کردی.»